محل تبلیغات شما



خب اخرین باری که نوشتم قرار بود خیلی اتفاقا بیوفته.

که خب بعضی هاشون اتفاق افتاد و بعضی هاشونم کنسل شد‌مثلا قضیه ی اون صبحونه ی سلامت به کل کنسل شد به خاطر اعتراض چند تا از والدین :|  گروه اروبیک کلاسم کلا ترکید به خاطر بحث هایی که مدیر و دبیر ورزش با بعضی از بچه ها داشتن.ینی طوریه که کلا نمیخوایم زنگ های ورزش لباس عوض کنیم و اهنگ بزاریم.یجور لج خر بازی 

عوضش این چهارشنبه که گذشت، با حرف زدن با مدیر و خانوم مطوری و نعیمیان تونستیم راضیشون کنیم که برای زنگ اخر که ورزش باشه بریم پارک فرمانداری.و رفتیم! کلی اب بازی کردیم.وسطی و تاب و سرسره هم همینطور.اخرشم چند تا از بچه ها پول گذاشتن رو همو برامون بستنی خریدن

تو این مدتی که گذشت حدود ده روز نت قطع بود، بخاطر اختشاشگر ها و گرون شدن بنزین، و ما انگار به دوران عصر هجر برگشته بودیم!!! انقده تو اون ده روز رفتم تو گالریم که اخراش گالریم جیغ میزد کلی هم تو بازی های گوشیم پیشرفت کردم ولی واقعا دوران مسخره ای بود!

یکی از سه شنبه های همین ده روز بی نتی، خیلی عادی مثل همه ی روز ها از مدرسه برگشتم و سلام کردم، رفتم تو اتاقو از مامان پرسیدم که ناهار چی داریم.جواب نمیداد، رفتم بیرون از اتاق که برم ببینم ناهار چیه که یهو با محدثه رو به رو شدم!!! از شدت ترس و ذوق افتادم زمین.خیلی سوپرایز بووود!! خیلی وقت میشد ک ندیده بودمش و اینطوری دیدنش واقعا قلبمو اورد تو دهنم!! ولی فقط تا شنبه شب پیشمون بود، نمیتونست زیاد مرخصی بگیره.ولی همینشم خوب بود.

پنجشنبه اش رفتیم خونه ی پدربزرگ اینا.پدربزرگ البوم های عکس خانوادگیشون و اورد و ما با دیدن قیافه های بچگونه ی فامیلا کلی بهمون خوش گذشت و با یاداوری خاطراتی که عمو ها و مامان و بابا داشتن کلی خندیدیم.جمعه اش هم با محدثه و ریحانه رفتسم خونه ی فاطیما.شبش هم همراه خانواده رفتیم دور دور و بعدش جزیره مینو که بستنی بخوریم

سه شنبه ها کلا زیاد اتفاق افتاد.سه شنبه ی قبل از اومدن محدثه، با مامان رفتیم سینما و هزارتو دیدیم.بیشتر به عشق شهاب حسینی بود همین سه شنبه ای هم گذشت با بچه ها، یعنی پدید و سارا و خیری و قاضی و رومینا بازم رفتیم سینما و دین سری مطرب رو دیدیم.والا مونده بودیم خود فیلم و ببینیم یا پشت سرمونو 

لنتی یه دختر پسر بودن از اول تا اخر فیلم تو دهن همدیگه بودن.ما هی میگفتیم اینکه اینجا یه مکان عمونیه به کنار، لب خودشون کنده نشد؟  ندیده بودم، که به طور زنده شو دیدم این سری یعنی هر کاری که میتونستن کردنا.وای انقده با بچه ها خندیدیم که نگو!!! ولی اخراش دختره یه کار چندش کرد که هممون مورمور و چندشمون شد نکبتا حداقل قبل از تمو شدن فیلمم نرفتن که قیافه هاشون معلوم نشه، قشنگ تا تهش نشستن.پسره هم انقدهههه زشت بود!!! حالت تهوع گرفتیم.

بعد سینما هم رفتیم ایس پک شکلاتی خوردیم، سارا و رومینا رفتن و ما چهار نفر باقی مونده رفتیم لب کارون.عکس میگرفتیم و راه میرفتیم.اخرشم که خیری و قاضی اسنپ گرفتن و رفتن و من و پدید بعد یکم فیلم و عکس گرفتن، به بابام زنگ زدم و اومد دنبالمون.

همون شبم نوبت دندون پزشکی داشتم و فک پایینمو اورتودنسی کردم! نسبت به فک بالا اذیتش بیشتره، چون تو غذا خوردن محدودیت پیدا میکنی.به طرز مسخره ای دندونام میخاره :| اعصابم و خرد کرده!!!

وایییی خیلی چیز برا تعریف دارم هنو.باید خلاصش کنم!!!

 

پ.ن: اون امتحان حسابانی که گفتم گند زدمو واقعا گند زدم و پونزده و نیم شدم :| امتحان عربی ای هم که گفتم هجده میشم، در واقع هفده و نیم شدم :| ولی امتحان اذر ماه حسابان و نوزده و نیم شدم و بالاترین نمره ی کلاس

پ.ن2: اکسو کامبک داد و ما قشنگ صد دور رفتیم اون دنیا و برگشتیم، بشر خیلی خفنه، ترک البوم ها هم خیلی دوست میدارم.و چقد دلبری میکنه این ایکس اکسو!! خیانت کنم به اکسو با چی؟​​​​​​​

 


دیشب خواب کنسرت اکسو رو دیدم.
لنتی خیلی واقعی طور بود.
سالنش عجیب بود، یعنی جوری بود که نمیشه توصیفش کرد.
دقیقا کنار نرده ایستاده بودم.نرده ای که تنها فاصله ی من با استیج مخصوص پسرا بود.
داشتم فیلم میگرفتم.
بلد کای اومد طرفمون.اخرین نفر اون ردیف بودم.کای به طرفم یه لیوان اب گرفت.داشتم از ذوق میمیردم، دستام میلرزید تو خواب.بهش گفتم میتونه یه لحظه صبر کنه.سریع دوربین گوشیم و لاز کردم و از صحنه ای که کای داره بهم اب میده فیلم گرفتم.
بعدش نمیدونم چیشد، با کای بودم.باهاش بین ردیف صندلی ها راه میرفتم و حرف میزدیم، بعدش هر کدوم رو یه صندلی نشستیم.اون موقع بکهیون داشت رقص سولو انجام میداد.
از کای پرسیدم که اونم رقص سولو انجام میده یا نه؟!
همون موقع رفت تو استیج و یه رقص مرگ اور رو انجام داد.
یه چیزایی از همخوانی چان و کای هم یادمه ولی نه دقیق.
هر چی که بود خیلی خوابمو دوست داشتمبازم کای
بقیه اش یادم نیست.ولی همین مقدارم نوشتم تا اینم از یادم نره!

26 ابان 98


امشب میخوام از بدی های دنیا بگم.

نه که خوبی نداشته باشه ها.خیلی هم داره.خداروشکر میگم و ناراضی نیستم ازش.

آدما خیلی راحت در مورد هم نظر میدن.با اینکه هیچی نمی دونن.نمی خوان هم بفهمن! فقط حرف میزنن و ناراحتت میکنن! قلبتو میشن!

نامرد نباشیم، بعضی وقتا هم خودمون خوب ماهریم که دل خودمون و بشکنیم.با ساده بودنامون، راحت بودنامون.مثل اب زلال و شفاف بودنامون.

فکر میکنیم همه همینطورین.برا همین ساده دل میبندیم به یه نفر، راحت عاشق میشیم، بدون هیچ مقصودی مهربونی میکنیم و یهو به خودمون میایم و میبینیم هیچی نمونده ازمون جز قلبی که خرد و تیکه تیکه شده!!

اگه دخترید، از من به شما نصیحت تا کسی عاشقتون نشده عاشق نشید.خیلی سخته.مخصوصا اگه اخلاق ارومی داشته باشی.! اینطوری عشق اولتون که مهم ترین اتفاقه زندگی هرانسانیه فقط تو قلبتون میمونه و اذیت میکنه خیلی.میدونم که میگم! کشیدم که میگم!!

تو اووووووج نوجوونی عاشق شدم.عاشق یه آدم اشتباه.بذر عشقش و تو دلم کاشتم و به خوبی ازش مراقبت میکردم.با هر بار دیدنش، فکر کردن بهش، خوابایی که درباره اش میدیدم، عکساش، حرف هایی که میزد و من مخاطبشون نبودم، پرورش میدادم این عشقو تو دلم!!

ته ته دلم یه چیزی، یه کسی میگفت اشتباهه و من سرسختانه کنارش میزدم و میگفتم عشق حرف حالیش نمیشه!!

تا اینکه یه اتفاق، یه م زوری با یه نفر، واقعیت و مثل پتکی تو سرم کوبید.

واقعیتی که میگفت: تو بچه ای! تو باید آینده ات رو بسازی! تفاوت شما دو نفر مثل شب و روزه، مثل زمین و آسمونه، مثل سیاه و سفیده! اون خودش کسی رو دوست داره! اون اصلا به تو فکر نمیکنه! بکش این عشقو! نابودش کن که اگه ادامه بدی این راهو، خودت نابود میشی!

گریه ام گرفته بود.زندگی نباید انقدم سخت می بود! ولی سخت بود!

میدیدمش و سریع یه سلام سرسری میدادم و دور میشدم از جایی که اونم بود چون باید فراموشش میکردم.می دیدمش و قلبم و میلرزید و چشمام و میبستم چون باید فراموشش میکردم.خوابشو میدیدم و برای اینکه تا همیشه یادم بمونه اون خوابو تو دفترم مینوشتم و یهو واقعیت میومد جلو چشمم و آتیشش میزدم دفترو چون باید فراموشش میکردم.عکسشو اپلود میکرد و دوست داشتم ساعت ها نگاهش کنم ولی سریع ردش میکردم چون باید فراموشش میکردم.

فراموشش میکردم!!! خیلی سخته فراموش کردن! بذر عشقم جوونه زده بود که سم پاشیدم بهشو کشتمش.کشتمش؟! نمیدونم.جسدش مونده رو قلبم و سنگینی میکنه.خیلی وقته دارم فراموشش میکنم! ولی یه دیالوگ معروف هست که میگه: آدما هیچ وقت عشق اولشونو فراموش نمیکنن!

خیلی وقته دارم فراموشش میکنم! ولی اسمش که میاد چشمام میلرزه و نگران میشم که نکنه دوباره قلبم هم بلرزه؟! اسمش میاد و اشک تو چشام جمع میشه.اشک جمع میشه به خاطر یه تیکه از قلبم که شکسته! به خاطر اینکه حتی اون نمیدونه من براش چقد درد کشیدم!نمیدونه چقد عاشقش بودم، چقد گریه کردم براش، چقد لبخند های الکی زدم جلوی بقیه!

ولی میگذره.مگه نه؟!

باید بگذره.تا الانم تو فراموش کردنش خیلی موفق بودم! فقط بعضی شبا یادش میوفتم.مثل امشب! ولی این یه بار و نوشتم تا بعدا بخونمش و اون موقع به سوالای مینی اکسوال هفده ساله جواب بدم:

الان حالت خوبه؟! اوضاع بر وفق مراده؟! الان دیگه فراموشش کردی درسته؟! عشق واقعی زندگیت رو پیدا کردی؟! اگه اره نزار این متن و بخونه! ناراحت میشه! یا هنوزم به دنبال عشقت میگردی؟! یعنی ممکنه الان با عشق اولت این متنو بخونی؟! من که فکر نمیکنم.همون فراموشش کرده باشی بهتره! خوشحال باش خودم.هیچی تو زندگی مهم تر از این نیست.

 

پ.ن: این چندوقته اتفاق های خوب زیادی هم از جمله (مسافرت سه روزه به سمیرم و سوپرایز محدثه) و (اومدن پدیده به خونمون امروز از صبح تا عصر) و حتی گرفتن کارنامه هم افتاده.ولی امشب رو مد تعریف کردنش نیستم.بعدا شاید تعریف کنم!!

 


خب خب خب.

ده روز از پایان امتحانا گذشته و رسما اتفاق خیلی خاصی نیوفتاده این چند روز!!

روز خواب، شب بیدار! 

سریال ببین، اینستا چک کن، بخور و دوباره بخواب 

سه شنبه همین هفته رفتم خونه ی سارا مهمونی!! قرار بود ساعت یازده صبح اونجا باشه ولی من ساعت یازده و بیست تازه از خواب بلند شدم!! اونم به  لطف صدای مامان!! مگه نه یه درصد هم صدای زنگ ساعت و نشنیدم!! 

خیلی خوش گذشت.حرف زدیم، بازی کردیم، خودش و ملینا برام پیانو زدن، با سگشون (مگ) بازی کردن و من از راه خیلییییی دور تماشا کردمشون، موزیک ویدیو دیدیم.تو این چند روزی که همیشه یک نواخت بود لازم بود یه مهمونی اینجوری با یکی از دوستا!!

چهارشنبه که چند دقیقه ی پیش باشه () کارنامه هامون و دادن.ولی بابا نتونست بره کارنامه مو بگیره.دقیقا هم نمیدونم کِی وقت کنه! خیلی کنجکاوم بفهمم معدلم چند شده 

پدیده هم رفته درود و نمیدونم کی برمیگرده.میخوایم بریم باشگاه بدن سازی و باید منتظر پدید باشم.حوصلم سر رفته نیستش!! اگه اینجا بود حداقل میومد خونمون 

پ.ن: بلک رو خیلی وقته تموم کردم.دارم (پاسخ به 1988) رو میبینم.ولی الان که قسمت 11 تموم شد رفتم اسپویل قسمت های اخر و خوندم و فهمیدم دوک سون به جونگ هوان نمیرسه و قراره به تِک برسه  نمیخوامممممم.اعصابم خرد شد.حیف ک ادمی نیستم که سریالو وسطش قطع کنم؛ مگه نه ادامه اش نمیدادمخاک تو سر نویسنده جونگ هوان به اون خوبی!!

پ.ن2: دلم میخواد فیک بخونم  دارم میمیرم برم سمتش.ولی توبه کردم.خیلی سخته!! به معتادا حق میدم ترک براشون سخت باشه 

پ.ن3: دلم یه دوست اینترنتی میخواد یکی که اصلا تو گیر و دار رل و عشق و اینا نباشه.یکی که همو نشناسیم و فقط حرف بزنیم.شاید یکی از دلایلی هم که این وبلاگ و درست کردم همین باشه!! حرف زدن با دوستی ک فعلا ندارمش!


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

طرح روستاگردی 2020 گیلان